هلال شوال 1431 – 18 شهریور 1389


برای رصد این هلال جالب در تهران تصمیم گرفتیم به ارتفاعات پارک کوهسار در شهران و شمال غرب تهران برویم. از چند روز قبل محاسبات و برنامه ریزی انجام گرفت و با دوستانی که در ماه قبل هم رصد را انجام دادیم به رصدگاه رفتیم. به دلیل این که هلال را فقط با دوربین ها و تلسکوپ های قوی می شد دید و ما این امکانات را نداشتیم با همان وسایل خودمان رصد را انجام دادیم. از روز قبل هم با وزش باد از غرب کشور و با توجه به فصل خشک غبار شدیدی آسمان تهران را فرا گرفته بود که با ابر نازکی همراه گشته بود. ازساعت 16 می خواستیم رصد را آغاز کنیم که با رسیدن به محل دریافتیم که دقیقاً در همان رصدگاه قبلی ساختمانی ساخته شده و مصالح هم در کنارش وجود دارد. ( یک ماه قبل اثری از این ساختمان وجود نداشت)بنابر این با این که نمی خواستیم خودمان را درگیر ماجرای هماهنگی با مسوولان پارک کنیم این کار را انجام داده و به ارتفاعات بالاتر که راه برای ماشین ها بسته بوده رفته و هماهنگ کردیم که البته با استقرار در رصدگاه جدید متوجه شدیم که هماهنگی برای کارهای نامربوطی همچون رصد هلال ماه می باشد وگرنه بسیاری از همشهریان که برای تفریحات سالم (موتورسواری و ....) نیاز به ارتفاعات بالا دارند به راحتی به این محوطه وارد می شوند و ...بگذریم.
تا در جای جدید مستقر بشیم ساعت 17 شد و البته دوستان دیگر هم که دیرتر آمدند خودشان را به ما رساندند. به هرحال با وضعیت گردوغبار و دوربین ها امیدی به رؤیت نبود ولی کارمان را انجام دادیم و تنها در ساعت 18:30 خانم اسدی شاد موفق به رصد ناهید شد ولی کیوان را نیافتیم و خورشید که با چشم هم می شد آن را در غبار دید غروب کرد و بعد از مدتی هم ابزارمان را جمع کرده و بازگشتیم. با سپاس از همه دوستان همراه در این رصد
خلاصه وضعیت رؤیت:
زمان: پنجشنبه 18/6/89
مکان: شمال غرب تهران – 35:47 درجه شمالی و 51:17 درجه شرقی
ابزار: GPS – تلسکوپ: 120 شکستی – 6 اینچ معمولی– دوربین های دوچشمی: دو عدد80×20 – 70×15 و 50×7
همراهان: علیرضا اسنجانی، منصوره محمدی، علی پیرشایان، پریسا نوابی، محمد باجلان، پریسا باجلان، نیما نعیمی خواه، امیر امیری، آذین بی همتا، حمیدرضا اربابی، طناز اسدی شاد، نرجس رحمتی و سیامک نیک طلب
غروب خورشید: 19:07و هلال رویت نشد.


رمضان مبارک


بعد از مدت ها به رؤیت هلال ماه موفق شدیم اما امسال به مراتب رؤیت هلال رمضان خوبی بود نسبت به سال های گذشته و این دلایل زیادی دارد. قبل از هر چیز یاد و خاطره دو دوست ازدست رفته مان که پارسال هنگام سفر رؤیت هلال جانشان را از دست دادند، می کنم و می دانم که حرفی برای گفتن به خانواده شان نداریم و امیدوارم که دوری از آنها برای مادرانشان بسیار سخت بوده است.
از سال 83 تا 88 رؤیت رمضان را در تهران نبودم و امسال همراه با خانواده به رؤیت پرداختیم. بعد از حدود 2 ساعت ماندن در ترافیک تهران سرانجام از شرق به شمال غرب تهران و پارک کوهسار رسیدیم پندارکوچولو را هم بردیم تا تجربه اولین رؤیتش باشد. وحید هم هرجوری بود خودش را داشت می رساند. بعد از این که به رصدگاه رسیدیم عده ای از دوستان نجومی هم به طور اتفاقی همراه با چند ابزار نجومی آنجا بودند ولی از رؤیت نا امید شده بودند که با یاداوری من که تازه خورشید غروب کرده و هنوز هلال قابل رؤیت است امیدوار شدند. با این که با دوربینم (50×7) دنبال هلال بودم به دلیل باد شدیدی که عصر وزیده بود غبار شدیدی در افق بود و هلال آشکار نشد با دوربین 70×15 هم تلاش کردم نشد تا اینکه آقای علیرضا ارسنجانی با اعلام رؤیت با دوربین 80×20 خودش جمع را خوشحال کردکه حدود ساعت 20 بود و با تنظیم دوربین دیگر اغلب دوستان هم هلال نازک و سفیدرنگی را که کاملاًچپ نگاه می نمود مشاهده کردند و تا ساعت 20:10 که هلال به پشت کوه رفت آن را شخصاً دنبال کردم و رؤیت پایان یافت.
رؤیت کنندگان: علیرضا ارسنجانی، منصوره محمدی، پریسا باجلان، نرجس رحمتی، سیامک نیک طلب و چند تن از دوستان نجومی دیگر ... و با تشکر فراوان از وحید کوهزاد که با همه مشکلات خودش را رساند ولی با ترافیک و سایر چیزهای دیگر اما قسمت دیدار هلال نصیبش نشد.

پرواز را به خاطر بسپار

با خبر شدم پدر و مادر آقای محمد احمدخانی از دوستان نجومی به دیارباقی شتافتند. امیدوارم خداوند صبر به ایشان دهد و والدین درگذشته ایشان را رحمت واسعه بخشاید.
در ضمن خبر انفجارهای زاهدان بسیار دردآور بود که ای کاش دیگر شاهد چنین وقایعی نباشیم و از گذشته درس بگیریم که نمی توان خشونت را با خشونت جواب داد بلکه از پیامبر مهربانمان بیاموزیم که خداوند برترین بخشایندگان است.

اسپانیای قهرمان

اسپانیا بعد از یک بازی مهیج و خشن از سوی هلند قهرمان جام جهانی شد و با گریه های کاسیاس  جام را بالا برد.
کشور نلسون ماندلا از پس یک تورنمنت بزرگ عالی و سربلند بیرون آمد و خاطرات ماندگاری پدید آورد. اسپانیایی ها شاد و هلندی ها غمگین شدند و از زیبایی های بازی تونل بازیکنان هلند بعد از اهدای جام به اسپانیایی ها بود که احترام به قهرمان حساب می شد.
ازاتفاقات ناگوار در زمان بازی انفجار در اوگاندا و جایی که تماشاگران مشغول دیدن بازی از تلویزیون بودند و نمی دانم تا کی در جاهایی مثل افریقا این خشونت ادامه داره.
همزمان با بازی خورشیدگرفتگی در نیمکره جنوبی هم رخ داد که عکسی از آن را می بینید. عکس در پاتاگونیا - آرژانتین گرفته شده است.
گزارش قبل از خورشیدگرفتگی بی بی سی را در وبلاگ علوم فضایی می توانید بخوانید.


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

بعد از مدت ها اجازه یافتیم که بی دردسر پست بذاریم. پس سلامی دوباره
هوا خیلی گرمه و فینال رویایی
امروز و فردا تعطیل شد آخه هوا واقعا گرمه شایدهم به دلیل فینال جام جهانی بالاخره بعد از بیست سال یک فینال جدید و رویایی را امشب می بینم. هر تیمی هم قهرمان بشه برای تیم دیگر حیفه. البته اسپانیا به علت بازی زیبا و تیکی تاکی باید قهرمان شود. ولی اون موقع هلند برای سومین بار نایب قهرمان میشه. تا ساعت 11 به وقت ایران
اما تعطیلی داغ باعث شد که مشکل پیچیده ای برامون پیش بیاد که برای حل آن باید به دیگران زحمت بدیم خوب به بالایی ها چه مربوطه مشکل خودمونه میتونیم ما هم ول کنیم با بنزین نیمه یارانه ای ارزان بریم شمال ویلای کنار خیابون مثل بقیه
جالب اینجاست که به بحث داغ سیاسی هفته پیش هم مربوط شدیم آخه خیلی ها میگن بابا اینا بازی به ما چه! ولی اینجا ایرانه و یک دعوای سیاسی به زندگی تک تک ما اثر میذاره حالا کدوم بحث میگم خوب معلومه با این سوال جواب میدم
دانشگاه آزاد دولتی است یا خصوصی؟ (امروز و فردا دانشگاه آزاد هم تعطیله!!!) 

عروج مسعود نوشته احمد شیرزاد

گوشی در دست بر جایم خشکم زد. در یک لحظه خاطرات 24 سال رفاقت در جلوی چشمانم مرور شد. آن سوی خط، ایمان پسر مسعود بود، با صدایی سرشار از اضطراب و آشفتگی، بغضش ترکید: "بابامو کشتن. بمب گذاشتن جلوش، مغزشو متلاشی کردن... " باور نمی کردم. گفتم: چی شده، مادرت اونجاس؟ گوشی را داد به خانم علیمحمدی و او با حزن تمام گریه می کرد و می گفت: درسته آقای دکتر، مسعود رو کشتن، من خودم بالای سرش رسیدم....
ناباورانه دور اتاق می چرخیدم. به بچه ها گفتم. آن ها هم شوکه شدند. باورشان نمی شد. دکتر علیمحمدی، دوست خانوادگی، همکلاسی پدر، رفیق صمیمی دوران دانشجویی او، یک استاد سرزنده و شاد، آدمی سرشار از انرژی و تلاش، مگه می شه؟ چرا او؟ از این برنامه ها نداشتیم. خدایا این دیگر چه حادثه ای است.
همه برنامه هامان به هم ریخت و ساعتی بعد منزل مسعود بودیم. مشاعر درستی نداشتم. هاج و واج و ساکت بودم و ناخودآگاه گذشته را مرور می کردم. جزییات نشانی خانه مهم نبود. تمام منطقه غیرعادی بود و پر از پلیس و نیروهای انتظامی. در آستانه ی منزل جنازه ی خونین مسعود روی زمین بود و پارچه ای روی آن کشیده بودند. اطراف پر از خرده شیشه بود و مردم جمع بودند. چشمم به ایمان افتاد. در آغوشش گرفتم و بغضم ترکید. بوسیدمش و سرش را بر سینه ام فشردم. آن سوتر خانم مسعود بود، دخترش، مادر بیمارش که به عصای چارپایه تکیه داده بود و خواهر مسعود که بی تاب بود و خود را به در و دیوار می کوفت. قیامتی بود. آشنایان و همسایگان بهت زده بودند. همسر مسعود ناباورانه می گفت: صبح تا دم در بدرقه اش کردم، ماشین اش را از پارکینگ خانه خارج کرد و در را بست و لحظه ای نگذشت که دیدم باران شیشه بر خانه بارید و پنجره ها یکباره پایین ریخت. سراسیمه خود را به بیرون رساندم و دیدم که مسعود به حالت چمباتمه بر زمین افتاده است، او را برگرداندم و دیدم مغزش متلاشی شده است... می گفت و می گریید و آتش به حاضران می زد. شیون می کرد و می گفت: من دیدم، خودم دیدم، مغز متلاشی شده ی شوهرم را دیدم....
خدایا این چه روزگار است که بر ما می گذرد.
چند ماه پیش بود که بعد از مدتی دوری منزلش مهمان بودیم. همان خانه ای که او را در آستانه اش به قتل رساندند و در میان شیشه های شکسته و کرکره های در هم پیچیده اش ماتم کده ای فراموش ناشدنی بر پا بود. مسعود بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی بود. هر لحظه که او را به یاد می آورم طنین خنده های شیرین اش در گوش ذهنم می پیچد . به محض آن که به هم می رسیدیم سر به سر گذاشتن ها و کل کل کردن هایمان شروع می شد و دیگران را به خنده می آوردیم.
دو سفر با او و دوستان دیگر هم رشته ای برای شرکت در مدرسه تابستانی فیزیک انرژی های بالا به تریست ایتالیا رفته بودیم. تابستان سال های 69 و 70 هر بار به مدت تقریباً یک ماه و نیم که از روز اولش خاطره بود و خنده تا موقع برگشتن. محال بود یک جایی با ورودی های یکی دو دوره ی اول دکترای فیزیک دانشگاه صنعتی شریف گرد هم بنشینیم و چیزهایی از خاطرات آن دو سفر را با هم مرور نکنیم. یادم می آید در سفر اول هر کدام از ما تا جایی که می توانستیم غذای کنسرو شده از ایران با خود برده بودیم تا مبادا در قحطی ایتالیا از گرسنگی تلف شویم! در فرودگاه میلان که نقطه ورودمان به ایتالیا بود پلیس ها مسافران را رد کردند تا سر صبر چمدان های ما سه نفر (من و مسعود و امیر) را بگردند. قیافه های ریش دار ما آن ها را به شک انداخته بود و البته گذرنامه ایرانی مان، هر چند خودمان هیچ چیز غیرعادی در خودمان نمی دیدیم. موقع تفتیش چمدان ها مأموران پلیس فرودگاه میلان یکی یکی قوطی های کنسرو را در می آوردند و می پرسیدند این چیست و ما می گفتیم: food . چشمهاشان گرد شده بود و نمی فهمیدند به چه منظوری این سه جوان ایرانی این همه غذای کنسرو شده با خودشان به ایتالیا می آورند. هر بار که مسعود آن صحنه را با خنده های ویژه اش تعریف می کرد، حاضران را روده بر می کرد.
از مهر ماه 64 با مسعود آشنا شدم. او و امیر ورودی 57 لیسانس در دانشگاه شیراز بودند. من و محمدرضا ورودی 55 شریف بودیم که البته آن زمان اسمش چیز دیگری بود. ما از بهمن 63 دوره ی کارشناسی ارشد را در دانشگاه شریف آغاز کردیم که اولین دوره فوق لیسانس در یکی از رشته های علوم تجربی بعد از انقلاب بود. می شود گفت اولین دوره به طور مطلق، چون قبل از انقلاب جز یکی دو دوره ی ناموفق در این رشته ها فوق لیسانس دایر نشده بود. مسعود و امیر مهر 64 به این دوره پیوستند و تقریباً همه درس هایمان با هم بود. اولش مثل بچه های غریب با کسی حرف نمی زدند. به بهانه همکاری در کلاس های فیزیک عمومی آن ها را به میدان کشیدم و پس از مدتی آن دوستی عمیق مان شروع شد.
سه سال بعد یعنی مهر 76 مجموعه ی ما اولین دوره ی دانشجویان دوره ی دکترای فیزیک در ایران بودیم که البته وحید هم به ما پیوسته بود، که او هم از بچه های شیراز بود. این در حالی است که همان سال ما در امتحان اعزام دانشجو به خارج هم شرکت کرده بودیم که برای نخستین بار شامل دروس تخصصی هم بود و همه ما رتبه های نخست را کسب کرده بودیم. با وجود آن که آن قبولی برای بچه های حزب اللهی آن زمان به منزله ی اعزام قطعی بود و پذیرش گرفتن در دانشگاه های خوب خارج برای ما چندان دشوار نبود، اما ما با یک رایزنی جمعی تصمیم گرفتیم که در داخل بمانیم تا دکترای داخل برقرار شود. تحلیل ما آن بود که اگر از همان نقطه شروع، دوره ی دکتری با دانشجویان قوی آغاز شود، در ادامه نیز با جدیت و توانمندی به پیش خواهد رفت و چنین نیز شد. امروز که به گذشته نگاه می کنم همت سترگ، اراده ی جدی و ایمان و پشتکار استادان و بزرگانی چون اردلان، ارفعی، منصوری و گلشنی را در کنار گذشت و ایثار صادقانه بچه های آن دوران، فرازهایی افتخارآمیز می پندارم.
دوره ی دکترای ما با هم از 67 تا 71 به طول انجامید و درست سر 4 سال آماده دفاع بودیم، با مقالات پذیرفته شده در مجلات معتبر که آن زمان یک سدشکنی بزرگ بود. مهر ماه 71 مسعود قبل از همه آماده دفاع بود. امتحان هم که می دادیم همیشه او اول همه ورقه اش را می داد و می آمد بیرون. بعد هم حاضر نبود در مورد سوال های امتحان و پاسخ های آن ها با کسی حرف بزند. امیر تعریف می کرد که یک بار در دوره ی لیسانس دنبالش می دویدیم که به زور به او بگوییم جواب سوال دومی چه چیز است و او در گوش هایش را گرفته بود و فرار می کرد. در هر حال او اولین دانش آموخته ی دکترای فیزیک در داخل ایران است و این رکورد برای همیشه به نام او ثبت است. پس از او وحید، امیر و من ظرف یکی دو ماه از رساله ی دکترایمان دفاع کردیم و سپس هر کدام راهمان را به سمت یکی از دانشگاه های ایران برای تدریس در پیش گرفتیم.
مسعود در دانشگاه تهران بسیار گل کرد. در مورد دیگران که هنوز زنده اند چیزی نمی گویم. اما مسعود بدون تردید یک استاد بسیار موفق و دوست داشتنی و یک پژوهشگر تمام عیار فیزیک بود. فکر کنم 40 تا 50 مقاله ISI داشته باشد. در زمینه های مختلفی از فیزیک نظری کار کرد از نظریه ریسمانها گرفته تا نظریه کوانتوی هال و کیهان شناسی. مثل همان دوران دانشجویی محققی سریع بود. از زمانی که شروع به یادگیری موضوع جدیدی می کرد تا زمانی که در آن موضوع مقاله تحقیقی منتشر می کرد چندان طولی نمی کشید. در تدریس هم بسیار موفق بود و دروس متنوعی را درس داده بود. یک بار در دفترش دیدم که کتاب سنگین و ارزشمند الکترودینامیک جکسون را ترجمه کرده است که کاری پرحجم و قابل توجه است. گمان می کنم سه چهار سال پیش هم برنده جایزه جشنواره خوارزمی شده بود.
مسعود به لحاظ مشی و مرام سیاسی جزو نیروهایی بود که به طور عام از انقلاب اسلامی و امام خمینی دفاع می کرد. در دوره ی لیسانس در دانشگاه شیراز کم و بیش با بچه های انجمن اسلای ارتباط داشت و قدیمی های دانشگاه شیراز او را خوب می شناسند. از زمان ورود به دوره ی فوق لیسانس بیشتر هم و غم او کار علمی بود اما نسبت به مسایل سیاسی نیز بسیار حساس و علاقه مند بود. در مجموع افکار و اعمال او به مسلمان های معتدل و میانه رو نزدیک بود. نه تمایلات روشنفکرانه و به اصطلاح تحول طلبانه داشت و نه با قرائت های خشک و غیر قابل انعطاف مذهبی میانه ای داشت. انسانی صادق، صمیمی، پر کار، پر تلاش، حرفه ای، اهل دانش و خرد و عقل گرا بود که با هیچ توجیهی نمی توان او را در شمار کسانی که گرایشات راستگرایانه دارند به حساب آورد. در دانشگاه تهران نیز با باند های قدرتمدار راست آمیزش نداشته است و تا جایی که می دانم روابط سالم و صحیحی با مسئولان دانشگاه از طرفی و همکاران هیأت علمی و دانشجویان از طرف دیگر داشت. خیلی زود به مقام دانشیاری و استادی رسیده بود و از چند سال پیش عضو هیأت ممیزه دانشگاه تهران نیز بود که به لحاظ مراتب دانشگاهی با اهمیت تلقی می شود.
زمینه های کاری و پژوهشی اش همان طور که گفتم بسیار متنوع بود اما به یاد نداردم در زمینه های مرتبط با هسته ای کار پژوهشی کرده باشد. البته او هم مثل همه ی ما از مبانی مسایل هسته ای سر در می آورد و می توانست اظهار نظر کند، اما به معنای کسی که کار پژوهشی هسته ای کرده باشد نمی توان او را دانشمند هسته ای نامید.
در این یکی دو ساله اخیر افکار و نظراتش بسیار به جنبش اصلاحی نزدیک شده بود. در یکی دو انتخابات آخر قبل از انتخابات ریاست جمهوری به لیست اصلاح طلبان رای داده بود و برای آن هم تبلیغ می کرد. در انتخابات اخیر نیز به طور جدی از کاندیدای اصلاح طلبان حمایت می کرد. در آن دوره هایی که انتقال پیام ها از طریق ارسال پیامک رایج بود خیلی وقتها پیامک های جالبی که دستش می رسید را برای من نیز ارسال می کرد. یادم هست برایم تعریف کرده بود که در راهپیمایی 25 خرداد از صبح روایت های مختلفی در مورد برقراری یا عدم برقراری راهپیمایی از سوی اصلاح طلبان پخش می شد. او تعریف می کرد که دانشجویان گروه فیزیک دانشگاه تهران مکرر به وی مراجعه می کردند و سوال می کردند تکلیف چیست. دست آخر مسعود به آن ها گفته بود: بالاخره نفهمیدم تکلیف چیست ولی در هر صورت من به راهپیمایی می روم. می گفت این را که گفتم با شلیک شادی دانشجویان مواجه شدم، انگار دنیا را به آن ها داده بودند. روشن است که خوشحالی آنها از آن بوده که استاد محبوب شان نیز با آن ها همراه است.
پنج دهه زندگی پربار و افتخار آمیز مسعود علی محمدی نعمتی است که خداوند نصیب هر کس نمی کند. به صداقت و پاکی روح او گواهی می دهم و از خداوند برایش آمرزش و علو روح در خواست می کنم. روانش شاد باد و خداوند صبری جمیل به بازماندگان داغدار و مصیب زده اش عطا کند